شب سردی بود پادشاه در تصمیمی ناگهانی رفت تا اطراف قصر گشتی بزند
پیرمرد نگهبانی را دید که لباسی کهنه و مندرس پوشیده بود به وی گفت: میروم داخل و برایت لباس گرم می آورم.
پادشاه که وارد قصر شد از گرمای داخل قصر پیرمرد را از یاد برد.
فردا جسدد پیرمرد را پیدا کردند همراه با یک دست خط:
در آن با خط خرچنگ قورباغه ای نوشته بود : من هر شب با همین لباس دوام می آوردم اما وعده لباس گرم باعث مرگ من شد!!!!!!!!
موضوع مطلب :