سلام دوستای عزیزم یه داستان واقعی با شخصیت های واقعی هستش که میخوام براتون بنویسم . لطفا لطفا با نظرهاتون من و داستان رو حمایت کنین.مرسی
بسم تعالی
نفسم گرفته بود ، اشکی که تو چشمام جمع شده بود باعث میشد هیچی نبینم ولی بوی خیانت رو حس میکردم.
حس میکردم خونه ای که کاخ آرزو هام بود رو سرم خراب شده .نمیدونم چرا...فقط میخواستم ازش بپرسم ... بپرسم ...چرا؟؟
یاد ابتدای داستان افتادم جایی که آراد وارد زندگی من شد:
از دوستای مدرسم خدافظی کردم و راهی خونه شدم چند وقتی بود میدیدمش که با دوستاش اون دست خیابون وایساده بود.ته خیابونی که مدرسه ما بود یه دبیرستان پسرونه بود که پسراش همیشه خدا دم مدرسه ما بودن...
نزدیک امتحان ها بود که با یکی از دختر های مدرسه دعوام شد چون ناجور داشت خودش رو میچسبوند به داداشم و اون روز یه دعوای درست حسابی کردم..
با دوستام اومدم از مدرسه بیرون عصبانی بودم ..... یه دفعه یکی از دوستام رفت سمت یکی از اون پسرا که اون جا وایساده بود...
من: کجا میری رومینا؟
رومینا: بیا با سجاد آشنات کنم اون جاس.
از سجاد جونش برام زیاد گفته بود ولی برام مهم نبود چون من اصلا اهل این داستان ها نبودم.یه دختر رزمی کار که تنها فکرش درس فیزیک که عاشقش بود و ورزش و نقاشی بود...
خلاصه به زور بردنم پیش اون دسته که مثلا هوام عوض شه...
رومینا: سلام عشقم
یه پسر قد بلند لاغر که اون قدر رومینا میگفت خوشگل نبود و از نظر من زشت هم بود اومد جلو گفت: سلام ..خانوم ؟ چه خبر؟ امتحان رو خوب دادی؟؟
چند دقیقه بعد تو پارک بودیم و این دوستای من جفت جفت داشتن با دوست پسراشون راه میرفتن و فقط من تنها بودم که یه دفعه یه چیزی محکم خورد بهم و منم افتادم زمین
کفشاش رو میدیم فهمیدم پسره گفتم: آی چی کار میکنی؟ مگه کوری و....
و سرم و بردم بالا و محو شدم یه پسر با چشمای طوسی با هیکل ورزشکاری و موهای مشکی !!!وای !!خدایی خیلی خوشتیپ بود!!
شهرزاد(دوستم): ای وای چی شدی تو؟ خوبی؟
و هرکی شروع کرد یه چیزی گفتن اومدم بلند شم که مثلا بگم خوبه دیدم نه خیر پام خیلی درد داره وناخود آگاه گفتم:آخ
هی چی دیگه آقا جنتلمن بنده رو بردن درمونگاهه و همون جا هم بهم شماره داد و داستان ما شروع شد...
ادامه دارد....
موضوع مطلب :